لب هایش، آن زخم همیشه گشوده چنان است که گویی تازه از بوسه ای گرم فارغ شده چشمانش ؛ آن بحر همیشه خروشان به گونه ایست که گویا هزار کشتی پر بار را در ژرفنای خویش کشیده دستانش ؛ آن دشت های فرش شده از مخمل حیات در هیبتی است که انگار هزار پرنده ی عاشق میان شاخه ی انگشتانش هوای پریدن دارند گیسویش ؛ آن آبشار نور طلایی به شیوه ایست که هر شکنش قلبی به دام خویش کشانده اندامش ؛ آن باغ سبز همیشه پر از گل ، آن راغ پهن مملو عشرت آن بوستان روشنِ سرشار از سمن آن گلستان سرخ
دلم تنهای تنها بود در آن شام مهتابی شبیه شاخه ی نیلوفری خشکیده در مرداب تنم گرمای آغوش تو را میخواست اما حیف تو از من دور بودی همچو نور ماه از تالاب تو را اندر خیالم می فشردم سخت در آغوش ز هجرت می چکید از چشم هایم قطره ای سیماب من آنجا با خیالت تا سحر در حسرتت بیدار تو اما در درون بسترت بی دغدغه در خواب من آنجا از نبودت سخت مغشوش و پریشان حال تو در جایی دگر در آغُوش معشوقه ات بی تاب من اما با دلی غمدیده میخواندم شب آوازی شبیه زاری شیخی گناه آلوده در محراب
درباره این سایت